توجیه فلسفی تکاملی حرکت های ناسیونالیستی با رویکرد نرو فلسفه- آراز پولاد اورگ

نقل است عارفی بعد از وفات سیر طریق به سمت خدا می کند، عارف در اولین ایستگاه عروج، سراغ خدای را می گیرد، فرشته گان هویت عارف را جویا شده و عارف نقل می کند مریدی است که سالیان دراز طی طریق کرده و اکنون آروزی وصال دارد، جواب گویند: از کدامین سرزمینی؟ گوید: بلخ… گویند: بلخ کجاست؟ واضح تر بگو؟ عارف در پاسخ گوید همان که در کره ای به نام زمین است. فرشتگان گویند: نمی شناسیمش بالاتر بروی بهتر است. عارف می رود و می رود تا به ایستگاه بعدی می رسد، باز فرشتگان می پرسند: هویتت چیست؟ عارف اینبار با دیدی وسعیتری می گوید، منظومه ی شمسی، کره زمینش و سرزمینی به نام بلخ… فرشتگان گویند نمی شناسیمش بالاتر بروی بهتر است… عارف می رود و می رود تا به ایستگاه بعدی می رسد، اینبار عارف در پاسخ جویندگان می گوید: کهکشان راه شیری، منظومه ی شمسی و زمین… اینجا بود که یکی از ماموران یادش می آید که بلی راه شیری ای هست در فاصله ی  ۱میلیارد سال نوری آنها.
این حکایت کهن به زبان عامیانه و تمثیلی وسعت آفرینش را نقل می کند، که امروزه از آن به عنوان علم ستاره شناسی یاد می کنند، و از کهکشان ها و ابر اخترها و ابر غول ها نام برده می شود. پیکره ی جهان هستی به حدی گستره است که حتی تصور هم توان تداعی وسعت آن را ندارد. به همان اندازه که ماکسیزمم هستی وسعت یافته، مینیمم هستی هم در تصور نمی گنجد، ملکول ها، اتم ها، نوتورن و پروتون و …، سوالی که در این پهنه ی گسترده ی گیتی به اذهان خطور می کند، جایگاه ناسیونالیسم است. شاید در نگاه اول برخی خرده بگیرند که در در پهنه ی هستی مرز بین اجرام آسمانی هم قالب تسخیر و تصور نیست، و کوته فکری خواهد بود از مرز و مبارزه ملی در خرده ذره ای به نام زمین سخن رود. شاید بتوان با نرو فلسفه پاسخی بر مبنای روان شناسی تکاملی برای این سوال بنیادین ارائه داد.
اصطلاح نوروفلسفه اغلب به طور صریح و یا ضمنی برای توصیف بررسی‌های انجام شده در مورد نظریه‌های فلسفی در ارتباط با نوروساینس  به کار می‌رود . این اصطلاح با انتشار کتاب نوروفلسفه (۱۹۸۶) توسط پاتریشیا چرچلند وارد بحث­های فلسفی شد که هدف آن معرفی نوروساینس به فیلسوفان و معرفی فلسفه به نوروساینتیست‌ها بود. نوروفلسفه تمایل خاصی برای کسانی که اعتقاد به فیزیک ­نگری دارند ایجاد می­کند؛ چنانکه برای مثال این شاخه از علم به خوبی توانسته است شکاف بین آگاهی و پدیده­ های فیزیکی را پر کند. این اصطلاح منعکس ­کننده­ ی تحولات بالقوه­ ی انقلابی است که در آن نظریه ­های مطرح در مورد ذهن با نتایج حاصل از نوروساینس درباره سازماندهی مغز ترکیب می‌شوند. هدف این حوزه ایجاد همکاری بین نوروساینس، روانشناسی، ژنتیک، زیست­شناسی تکاملی و فلسفه است که منجر به درک بهتر ذهن انسان می­شود. ایده­ی اصلی نوروفلسفه این است که برای فهم بهتر ماهیت ذهن، ما نیاز به درک ماهیت مغز داریم.
بر مبنای این فسلفه دیدگاه ی فلسفی بشر همراستا با تکامل قشرهای مغزی نوع انسان می باشد، به زبان ساده تر زمانی که بر مبنای داروین مغز انسان شامل قشر های زیرین مثل بادامه یا آمیگدالا و ساقه ی مغز و نخاع شوکی بود، تفکر فلسفی بشر بر مبنای غریزه بود، که شاید نتوان نام فلسفه را هم بر آن نهاد، تفکر گونه ی انسان در این مرحله بر اساس بقا، سلطه، غریزه ی جنسی و خشم و دفاع جسمی بود. حال در این مرحله کسی نمی توانست بر انسان خرده بگیرد که چرا می جنگد؟ جنگ لازمه ی گذر از این مرحله بود. در مراحل بعدی با ظهور مخ و مخچه و کورتکس و لوکال های هیجانی مثل غده ی صنوبری، که به احتمال زیاد مصادف با ظهور انسان نئاندرتال بود، تفکر بشر در حد تفکر به مرگ و زندگی و زندگی اجتماعی گسترش می یابد. باز در این مرحله هم نمی توانستیم به بشر در مورد تعیین قلمرو و جنگ برای غذا خرده بگیرم چرا که بر مبنای این نظریه لازمه ی گذر انسان از مرحله ی کورتکس به نئوکوتکس حفظ بقا و قلمرو بود. مرحله بعدی قائم شدن انسان و شکل گیری نئوکورتکس و مرزبندی بین انسان و حیوان بود. این مراحل همسو بودند با غارنشینی، کوچ نشینی و یکجا نشینی انسان.
با ظهور نئوکورتکس گونه ی انسان به یکجا نشینی و ابداع اختراعات و علوم مختلف روی می آورد. در این مرحله که می توان آن را مصادف با عصر حاضر نیز دانست. بقا در قالب اقتصاد، دلار، سیاست و تاریخ و فرهنگ تکامل می یابد. و ملتی که بر این اصول تسلط بیشتری داشته باشد، احتمال بقا بیشتری خواهد داشت. که استعمار نوین سیاسی، اقتصادی و فرهنگی در این مرحله از تکامل بشر شکل می گیرد، ما به عنوان انسان های این زمان و مکان شاید بتوانیم این نوع حفظ بقا را توجیه کنیم، ولی به احتمال زیاد آیندگان بر ما خرده خواهند گرفت، همان خرده ای ما به گذشتگان تیز دندانمان می گیریم. با این حال آنچه مهم است روند طبیعی تکامل می باشد و مهمتر از آن آگاهی بر این موضوع در بین انسان هاست.
در این مرحله یکی دیگر از فاکتورهای بقا ناسیونالیسم می باشد. ناسیونالیسم لازمه ایست جهت حفظ هویت فردی و ملی جهت ورود به دنیای بدون مرز و همراه با صلح. همان مرحله ای که آلمان و ترکیه طی کرده اند، و اکنون وارد دنیای بدون مرز می شوند، دنیایی که اروپا و غرب بدان پا نهاده اند و انسان شرقی در مرحله ی گذر بدان دوره می باشد. همان مرحله ای که فرانسه و اروپا با رنسانس بدان پا گذاشتند. انسانی که بتواند نیازهای خود را مرحله به مرحله و بر حسب تکامل ارضا کند، بر مبنای انتخاب طبیعی حق ورود به دنیایی متمدن بدون مرز را خواهد داشت. در این مرحله لازم است انسان ها بر مبنای هویت یابی، درک فلسفی هستی بر اساس میراث زبانی و فرهنگی، خود ابرازی بر اساس سیاست و اقتصاد دروازه های این مرحله را پشت سر بگذارند. حال اگر ملتی در این مرحله شکست بخورد، محکوم به فناست، اینجاست که ناسیونالسیم بر مبنای زمان و مکان تکاملی توجیه می شود.
در دنیایی که انتخاب طبیعی در آن بر مبنای فرهنگ و اقتصاد رقم می خورد، نمی توان خود را نجات داد مگر با گذر از مرحله ی ناسیونالیسم. اگر ملتی زیر بار تحقیرها له شود، غرور ملیش نابود شود، اقتصادش غارت شود، زبانش نابود شود و فرهنگش تحقیر، بی شک آن ملت در رقابت انتخاب بهترین ها از چرخه ی رقابت حذف خواهد شد. بقا که به عنوان هدف تمام زمان ها و مکان ها برای انسان به شمار می رود تنها می تواند نماد های متفاوتی داشته باشد، در اعصار گذشته قدرت بر مبنای فیزیک جسمی و اکنون قدرت بر مبنای فرهنگ و تمدن. هوش جمعی ملت ها که زاده ی تکامل آنها می باشد در این مرحله به کمک ملت ها آمده و سمت و سوی بقای آنها را روشن می کند. ظهور حرکت های ناسیونالیستی و تغیر متد های مبارزاتی برای رقابت بقا بیانگر هوش جمعی ملت ها می باشد.
حرکت ملی آزربایجان در این نظریه زاده ی هوش جمعی ملت تورک آزربایجان می باشد، که با استقلال آزربایجان شمالی هوش و به تبع آن بقای خود را تضمین کرد. با این حال نیمه ی دیگر این ملت در مرحله ی رقابت بقایی به پیش می رود. آنچه در این نیمه به عنوان سوال اذهان فعالان را به خود مشغول داشته هدف نهایی حرکت می باشد. موضوعی که بارها تاپیک محافل گفتمانی بوده است. در این مبنا باز در راستای روانشناسی تکاملی می توان به ابعاد آن اشاره کرد.
 اگر حرکت ملی آزربایجان را در روی یک طیف نشان دهیم، در یک سوی آن احقاق حقوق ابتدایی چون زبان مادری و در سوی دیگر آن توران و رقابت با امپریالیسم قرار دارد. حال اینکه ما در کدام قسمت این محور قرار بگیرم، چیزی است که بستگی به زمان و مکان خواهد داشت. آنچه مهم است تداعی این محور در اذهان فعالان می باشد، روزی ممکن است در شرایط خفقان در ابتدای محور باشیم و روز دیگر با ظهور فضای باز سیاسی در مرکز یا سوی دیگر محور باشیم. سوال فلسفی که هدف مقاله پاسخ گویی بدان است، اینگونه بیان می شود، این بقا و مبارزه چه هدف فلسفی را دنبال می کند؟ اگر من با زبان انگلیسی یا فارسی و در یک سرزمین دیگری به سراغ فلسفه ی پیدایش بروم چه فرقی با زبان تورکی و بقا سرزمین آزربایجان دارد؟ و… در پاسخ با سوالاتی از این قبیل می توان بیان داشت، اگر هدف خلقت به نوعی رسیدن به حقیقت باشد و زکجا آمده ام …آمدنم بهر چه بود…آخر ننمایی وطنم… سوالی ازلی برای بشر باشد، رسیدن به پاسخ این سوالات مقدر نخواهد بود مگر با احترام به قانون تکامل و درک نورو فلسفه. بر این اساس اگر گذشتگان ما غار نشین نبودند، اگر مراحل لشگر کشی و جنگ را طی نمی کردند، اکنون علمی در کار نبود تا بی کرانی هستی و تفکر های فلسفی را پایه گذاری کند، این قانون تکامل است، انسان نوعی به عنوان کودکی فرضی، می بایست در جامعه ای رشد کند که بستر تفکر و رشد عقلی و عاطفی در آن جامعه فراهم باشد تا بتواند به دنبال فلسفه برود، کودکی که زبانش تحقیر شود، غرور ملیش پایمال شود، خانواده اش از فقر نتواند مقدمات تحصیلاتش را فراهم کند، نمی تواند در هستی بی کران به دنبال فلسفه برود. این فرد به دنبال تامین نیازهای اولیه ی مازلو خواهد بود. و اینجاست که نظریه های ساختار گرایی و پسا ساختارگرایی در مورد اهمیت و قدرت زبان ها و خصوصا زبان های مادری برای درک بهتر پدید های هستی و فلسفه ظهور می کنند.
 
Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to Google PlusSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn