و آن سالروز بازداشت قهرمان ما- صمد حسن پور یامچی

بیست روز از چله زمستان گذشته بود هنوز از برف و بوران خبری نبود. چندین ساله که از آن برفهای قدیمی خبری نیست، گویا برف و باران هم مثل اکثر ملت آذربایجان به کما رفته، هر از چند گاهی که برف می بارد شادی می کنیم همچنان که مردم آذربایجان هر از چند گاهی لب به اعتراض می گشایند، بگذریم.
قرار بود به منزل یوروش در صوفیان برویم و بعد از ناهار به دیدار خانواده مهدی حمیدی شفیق (که آن زمان در زندان مرکزی تبریز بود) برویم.آیشن و پینار خیلی خوشحال بودند سر از پا نمی شناختند چون آنها تاتار را خیلی دوست داشتند. البته من و  معصومه هم خیلی خوشحال بودیم و هر وقت با آنها دیدار می کردیم خیلی انرژی می گرفتیم.
آیشن و پینار به بچه های کوچه پز می دادند که ما امروز می خواهیم به خانه تاتار برویم و بچه های کوچه هاج واج در حسرت اینکه تاتار کیست مانده بودند.
از زمانیکه با یوروش بی آشنا شدم کمتر امکان دیدار و ملاقات با با ایشان مهیا می شد و آن هم به علت ترافیک کاری من بود و حالا حسرت آن روزها را می خورم که اینقدر به چنین انسانی نزدیک باشی و نتوانی نهایت استفاده را از او ببری. به قول یکی از دوستان آنها معلمان راستین آزادی و آزادگی هستند.معصومه نیز از اینکه با چنین خانواده ای دیدار می کرد خیلی خوشحال بود. ساعت دوازده از منزل خارج شدیم و به طرف صوفیان حرکت کردیم.باز مثل همیشه دعوای آیشن و پینار بر سر نوع آهنگ شروع شد.آیشن مارش ملی را دوست داشت و پینار داغلار قیزی ریحان را. و من ومعصومه بین این دو مانده بودیم. تا صوفیان ضبط صوت فقط در این دو آهنگ هنگ کرده بود. هر چقدر به صوفیان نزدیک می شدیم شعف و شادیمان بیشتر می شد. منزل آنها در حاشیه صوفیان بود و به تازگی یک واحد از آن آپارتمانهای رنگی را خریده بودند. تقریبا همه چیز داشتند خانه،ماشین،کار و البته خیلی از انسانها در حسرت به دست آوردن اینها چه کارهایی که نمی کنند. ولی نقطه جالب اینکه نیاز اصلی و خواسته آنها رفاه،آسایش،آزادی و رهایی از ظلم و ستم ملت مظلوم آزربایجان بوده و بس.
به جلوی منزل رسیدیم،و آیفون را زدیم و بعد از آن در باز شد و از پله ها بالا رفتیم.یوروش جلوی در منزل منتظر ما بود وبا رویی خندان روبوسی کردیم و وارد منزل شدیم.صونا در مدرسه بود و تاتار و یوروش در خانه بودند.یوروش بعد از انجام کارهای بیرون مشغول پختن غذا بود. غذای آن روز چلو ماهی بود و از زمانی که او را می شناختم ندیدم که در مورد یک چیزی تبحر نداشته باشد. فقط صدای آواز و موسیقی اش را نشنیده بودم که آن روز اینها هم نصیب من شد. بعد از کار در آشپزخانه از او درخواست کردم که صدای ساز ساز آزربایجانی اش را بشنویم،البته قبلا عکس اش را دیده بودم که ساز می زد. واقعا کارش حرف نداشت و همچنین صدای دلنشینش. من اولین بار او را با مقاله ها،نوشته ها و قدرت بیانش می شناختم ولی به مرور زمان دریافتم که او واقعا یک ملیتچی تمام عیار و استثنایی است که تا به حال در حرکت ملی دیده ام. بعد از موسیقی که همه ما را در بهت فرو برده بود به صبحت پرداختیم.از صبحت هایش استفاده و لذت فراوانی بردم. بعد از مدتی صونا خانم نیز از سر کار آمدند و بعد از ناهار خود را حاضر کردیم که به طرف تبریز حرکت کنیم. من با ماشین خود را جلوی منزل آنها پارک کرده بودم و قرار شد با ماشین آنها به تبریز برویم. هوای خشک و سرد بعد از ظهر کاملا احساس می شد سوار ماشین شدیم و من و پینار جلوی ماشین نشستیم و بقیه عقب ماشین نشستند و یوروش خود پشت فرمان نشست و شروع به حرکت کردیم. از راه آهن صوفیان رد شدیم تا به جاده اصلی تبریز برسیم. در کنار جاده ایستادیم تا یوروش تماسی با یکی از دوستانش داشته باشد و آدرس خانه پدر مادر مهدی را بگیرد. هنوز ثانیه هایی بیش نایستاده بودیم که ناگهان یک ماشین پژو با پلاک شخصی درست جلوی ماشین ما بصرت مرب پارک کرد و چهار نفر از ماشین پیاده شده به طرف ماشین ما حرکت کردند. یکی از آنها به طرف راننده ماشین یعنی یوروش آمد و شیشه را زد و دو نفر به حالت اسکورت در اطراف ماشین ایستاده و با حالت اضطراب به اطراف نگاه می کردند و یکی از آنها که خیلی جوان بود یک نایلون آشغال که ظروف یکبار مصرف مخصوص غذا بود به محل مخصوص آشغال شهرداری انداخت. یوروش با اولین نگاه گفت که آنها ماموران اطلاعات هستند و شیشه ماشین را پایین کشید.بعد از سلام
مامور:کجا می روید؟
یوروش:شما؟
مامور:یه دقیقه بیا پایین با هم صحبت کنیم.
یوروش:اگه حرفی دارید بزنید.
مامور(با خنده ای مزورانه):مرد حسابی زیاد وقت تو را نخواهیم گرفت. لطفا موبایل ها را به من تحویل دهید.
یوروش:نه این موبایل مال خانمم هست.و موبایل خود را تحویل داد و بعد گفت می شه حکمتان را نشان دهید؟
یکی از ماموران به ماشین خود رفته  و دو کاغذ A4 و A5 آورد و یوروش در بیرون مشغول خواندن آنها شد.در داخل ماشین سکوت سنگینی حکمفرما بود. هیچ کس حرفی نمی زد همه مان شوکه شده بودیم بیرون از ماشین مردم در حال رفت و آمد بودند هیچ توجهی به ما نمی کردند می خواستم از ماشین پیاده شده و فریاد بزنم که آهای مردم، این پست فطرتها دارند بهترین و نخبه ترین انسان شما را دستگیر می کنند، و جرمش فقط و فقط دفاع از حقوق مدنی و بشری شماست. بغض گلویم را گرفته بود بعد از مدتی یوروش به ماشین آمده و با صونا روبوسی و خداحافظی کرد و بعد از بوسیدن تاتار من خواستم که از ماشین پیاده شوم که یوروش دستم را گرفت و مانع از پیاده شدنم شد.
خلاصه در داخل ماشین روبوسی وخداحافظی کردیم و آنها در جلوی چشمان ما این انسان بزرگ و خستگی ناپذیر را سوار ماشین کرده و با خود بردند. همین طوری هاج و واج داخل ماشین میخکوب شده بودیم هیچ کس حرفی نمی زد. بیشتر از همه در فکر تاتار بودم،بغض گلویم را گرفته بود. اگر گریه می کردم شاید یک کمی آرام می شدم اما این کار جلوی بچه ها وبقیه امکان پذیر نبود.بعد از مدتی پشت ماشین نشسته و به طرف تبریز حرکت کردیم و از صوفیان تا تبریز دهها زنگ و اس ام اس رد و بدل شد.
خبر فوری و آنی پخش شد. وبعد از آن انعکاس گسترده خبری در شبکه های اجتماعی و مجازی و سایتها و رسانه های مختلف و بعد از آن احکام سنگین و به دنبال آن اعتصاب 28 روزه  و انعکاس آن در داخل و خارج و تبعید آنها به تهران و زندان رجایی شهر و ....
و حال بر ماست که در نبود آنها جای خالی آنها را پر کرده و راه آنها را ادامه دهیم.
Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to Google PlusSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn