گلین، شیر زن زلزله قرهداغ آزربایجان ــ محمد ایران منش
- توضیحات
- منتشر شده در چهارشنبه, 16 مهر 1393 00:36
با فرو نشستن تدریجی خورشید، آسمان آبی، کم کم رنگ زرد خوشرنگی به خود میگیرد و از شدت گرما کاسته میشود. نسیمی شروع به وزیدن میکند و درختان سپیدار به رقص ملایمی در میآیند. مردم روستای کوچک چایکندی خیرالدین، در نزدیکی ورزقان روزگار آرامی میگذرانند. اکنون مردان ده، اکثرا در کشتزارهای حنایی رنگ عدس، درحال درو هستند و یا در کوهپایههای سراسر سبز، مشغول چرای گاو و گوسفندان. زنان هم اغلب در ده برای افطار، خوراک آماده میکنند.
گلین پای تنور در خانه، دارد نان و فطیر میپزد. شب ۲۳ماه رمضان است و اهالی روزهاند. رقیه، دختر بزرگش ضمن کمک، حرکات مادر را ورانداز میکند. صدای بازی لیلا و زهرا با بچهها هم از کوچه میآید. گلین میداند شوهر و پسرانش، دو ساعتی دیگر برای افطار میآیند. لبانش در کنار تنوره آتش، خشک شده و بشدت تشنه است؛ با اینحال، شوق دیدار شوهر و بچهها دور سفره، همه چیز را برایش تحمل پذیر کرده است. به رقیه نگاهی میاندازد که در کنارش حرکات او را کنجکاوانه مینگرد. گلین با خود میاندیشد ۲۴سال پیش که با حسن ازدواج کرد فقط دو سال از الان رقیه بزرگتر بود؛ ۱۴سال داشت. حسن هم ۲۲سالش بود. سه سال پیش از آن حسن در حین سربازی در جنگ در جزیره مجنون دچار موج انفجار راکتهای هواپیما شده و جانباز بحساب آمده بود.
آنها از همان ابتدا توانسته بودند با مشقات زیاد زندگی خودرا سر و سامان بدهند و تا اکنون که صاحب تکه زمینی و تعدادی گاو و گوسفند شدهاند.
گلین، مانند بسیاری از زنان منطقه، از نعمت درس خواندن محروم مانده بود و بعدها هم نتوانسته بود از کلاسهای نهضت، بهره چندانی ببرد. او خیلی عزیز دردانه مادر و پدرش بود. وقتی به خانه شوهر میرفت، مادر و خواهرانش برایش خیلی گریه کردند. گلین از مادرش سالها پیش یاد گرفته بود که صبحها زود از خواب بیدار شود و گوسفندان و گاوها را بدوشد. بعد صبحانه شوهر را آماده سازد و با کولهای از قاتق، او را روانه مزرعه و صحرا کند. سپس در خانه به تهیه ماست و پنیر و کره و قیماق و روغن زرد مشغول میشد. گاهی هم خیاطی میکرد. آنگاه به تهیه غذا و بشور و بمال میپرداخت تا غروب که حسن میآمد. او در حین انجام تمام این کارها، هر از چند گاهی یک قالیچه هم میبافت؛ ولی ماهها طول میکشید که بفروش رسد. سال دوم ازدواجشان، ابوالفضل بدنیا آمد، چهار سال بعد هم رضا و دوسال بعد محمد. سپس نوبت سه دخترشان بود که به فاصله ۳تا ۴سال از هم پا به این دنیا بگذارند. آنها روزی خود را از کشت عدس و گندم و از فرآوردههای دامی مختصری که تهیه میکردند و از فروش گاه به گاه یک قالیچه، بدست میآوردند. روستایشان در شیب درهای باصفا و در کنار رودخانهای زیبا واقع شده و شاید از همین روی، به چایکندی یعنی روستای کنار رودخانه موسوم شده است. همیشه صدای زمزمه جویبار و چهچه قناریها، مرغان عشق، سِرچه[۱]و پرندگان دیگر شنیده میشود.
21گلین به شعلههای تنور که به رقص زیبایی در آمدهاند مینگرد؛ سخت جذب آنها شده است. به فکر فرو میرود. یاد تنور خاموش و متروکهای از گذشته در جلوی ده میافتد که قدیمیها میگفتند از زلزلهای خیلی دور بر جای مانده است. در داخل تنور، زبانههای سرکش آتش، او را بیاد آتش سوزی خانه زری- خواهرش- میاندازد که دو سال پیش در اثر واژگون شدن بخاری نفتی رخ داده بود. زری سراسیمه و حیران نمیدانست چه کند. همه ترسیده بودند و دست به دامن گلین شدند. چون گلین همیشه در اینجور کارها و امور خیر پیشقدم و زبانزد اهالی بود. وقتی گلین فهمید، بی مهابا خود را به داخل خانه رساند و بسوی بخاری رفت و آن را برداشته و به بیرون پرت کرد و جلوی پیشروی آتش را گرفت. آخ! پشت دستش اندکی میسوزد. دست خود را از تنور دور میکند و روی آن مقداری خاکستر میمالد. اما، نه، چیزی نیست. اولین بار نیست که اینطور میشود. در ده هر وقت نذری و سفره بوده، از او کمک میخواستهاند. گلین با مهارت و چابک دستی حتی برای ۳۰۰- ۲۰۰نفر هم غذا پخته است. آن چنان با سرعت که گاه گوشهای از دستش یا جایی از بدنش در حین آشپزی میسوخت و او حتی متوجه هم نمیشد.
3شیهه اسبی از دور بگوشش میرسد و تا لحظاتی ادامه مییابد. از کنار تنور به بیرون میآید و یکدفعه متوجه آسمان میشود که دستهای کلاغ، قارقار کنان و بسرعت دارند میگریزند. صدای کلاغان با صدای بازی بچههای توی کوچه، در هم میآمیزد. در دل گلین، کم کم آشوبی در میگیرد. در یک آن، زمین شروع به لرزیدن میکند. زود در مییابد که زلزله آمده. خانهاشان اندکی فرو میریزد. باز میگردد و رقیه را که در زیر مقداری آوار رفته، با شتاب بغل میزند و در جای امنی توی حیاط میگذارد. چند دقیقه بعد، لرزه محکمتری که میآید، خانهاشان را کاملا ویران میکند. بی درنگ بسوی لاله- مادر شوهر پیرش- که در خانه دیگری در همان حیاطشان است میدود. لاله از ایوان بالا به پایین افتاده و در زیر آوار مدفون شده. فریاد میکشد و کمک میخواهد. گلین دنبال بیل و کلنگ میگردد، ولی همه به زیر آوار رفتهاند. هیچ وسیله دیگری را نیز نمییابد. ناگزیر با دست خالی، خاک و سنگ و چوب را تند تند پس میزند و بدن سنگین لاله را با سختی بسیار بیرون میآورد و به حیاط میکشاند. تمام سر و رو و بینی و حلق لاله، پر از خاک شده. پیرزن وحشت زده و بی حال است. گلین دهان و راه تنفسش را از خاک و سنگ ریزه خالی میکند. لاله که مرگ را در برابر دیدگانش دیده، کم کم چشم میگشاید و به نفس نفس میافتد. نگاهی مهرآمیز به گلین میاندازد و با سختی چنین میگوید :” اول الله، ایکی مینجی گلین” (اول خدا ، بعد گلین).گلین خیالش که از او راحت میشود، با عجله خود را به کوچه میرساند. خانهها همه خراب شده و ده کاملا بهم ریخته و گرد و خاک زیادی به هوا برخاسته است.
4فریاد گریه کودکان و هوار زنان به آسمان بلند است. از زیر آوارها، صدای نالههایی بگوش میرسد. همه چیز بسرعت باد اتفاق افتاده و اهالی کاملا غافلگیر شدهاند. خیلیها دست و پای خود را گم کردهاند و نمیدانند چکار کنند و به اینور به آنور میدوند. آخر هیچگاه زلزله ندیدهاند. مردان هم کم کم، یکی پس از دیگری، از کشتزار و صحرا، باز میگردند. ابوالفضل که برگشته و همه جا را ویران میبیند، دچار بهت و هراس شدیدی میشود. میکوشد سنگی را از روی کسی بر دارد ولی هر چقدر زور میزند، نمیتواند. هیچ کاری ازش بر نمیآید. فقط با کمال تعجب، مادرش را میبیند که دارد آدمها را نجات میدهد، گوشهای مینشیند و زار زار گریه سر میدهد.
اهالی چون زلزله ندیدهاند، سخت ترسیده اند. پسلرزههای ترسناک و ریزش سنگها از بالای کوه به طرف دره، امان خیلیها را بریده. برخی به کوه میزنند تا از مهلکه نجات یابند.
گلین، خیلی سریع برای نجات زن و مرد پیری که در همسایگیاشان زندگی میکنند، میشتابد. خانه آنها کوچک است و کاملا ویران شده و آنها در حیاط، زیر آوار دیوارهای اطراف رفتهاند. پای پسرشان- شهرود- در اثر اصابت کلوخ، شکسته و او بی حال در گوشهای افتاده و نمیتواند کاری بکند. مادر پیرش ـ رخشنده قلی پور ـ لای دو تیرک چوبی گیر کرده و بر سر و صورتش گرد و خاک زیادی ریخته و با بهت زیاد به خانه ویرانه خیره شده است و با صدای ریزی کمک میطلبد. گلین او را از میان تیرکها در میآورد و به گوشهای میبرد و گرد و خاک را از چهرهاش پاک میکند. پیرزن با اولین نفس عمیق، دست به دعا بر میدارد. گلین بدنبال بیل و کلنگ میگردد تا به نجات پیرمرد برود، اما گشتن بی فایده است و هیچ وسیلهای نیست. لاجرم دوباره با دستان خالی، آوارها را با عجله هرچه تمام میشکافد. پیرمرد- عیسی نقدی- در زیر آوار زیادی مدفون شده و فقط بالای سرش پیداست. گلین قلوه سنگها و خاکها را با تلاش زیاد پس میزند و جثه کوچک و بی حال پیرمرد را بیرون میآورد و نفس زنان به داخل حیاط میکشاند؛ آنگاه راه تنفس او را باز میکند. عیسی از فرط ترس، هنوز چشمانش بسته است و با صدای خسی خسی دارد اشهد خود را میخواند. مقداری هوا که وارد ریهاش میشود، جان میگیرد و کم کم چشمانش را میگشاید. گلین تبسم کنان در برابرش ایستاده. پیرمرد هم با تبسمی گنگ، دستهای لرزانش را به آسمان میگیرد و به دعا میپردازد.
5گلین به کوچه باز میگردد و میبیند پسر و دختر همسایه دیگر، دارند فریاد میکشند و برای مادر و برادرشان کمک میخواهند. بی درنگ بطرف خانهاشان میدود. خانه کاملا خراب و به تلی از آوار تبدیل شده است. از زیر آوارها، یوسف فرضی فریاد میزند:” خاله گلی ” من و مادرم اینجا هستیم، بما کمک کن. گلین، تند تند سنگها و خاکها را کنار میزند و او را بیرون میکشد. آنگاه مادرش- مشکناز بابایی- را نیز با مشقت زیاد از زیر توده آوار بیرون میآورد و کشان کشان به داخل حیاط میبرد. راه نفس مشکناز با انبوهی خاک و خاشاک مسدود شده و رنگش کاملا پریده است. گلین با دقت زیادی، راه تنفس او را بسرعت باز میکند. مشکناز ۳۰ساله، سرفههای ریزی میکند و به نفس زدنهای منقطع میافتد. سینهاش به خس و خس افتاده و حالش وخیم بنظر میرسد. هوا اکنون تاریک شده است. گلین با کمک برادرش، مشکناز را با لندرور و با شتاب بسوی ورزقان میبرند.
رنگ گلین هم پریده است. توی راه مرتب نفس مشکناز را ورانداز میکند. گاه دولا میشود و گوشش را روی قلب او میگذارد. ضربان قلب خیلی کند شده. پس از عبور از پستی و بلندیهای پر سنگلاخ و دست اندازهای فراوان، به بیمارستان ورزقان میرسند. بیمارستان بسیار شلوغ و غلغله است. بیماران زیادی دیده میشوند که دست و پا و سرشان باند پیچی شده. برخی نیز دراز به دراز روی زمین افتاده و ناله میکنند. بدنبال پزشک 6میدوند. اندکی بعد، پزشک با گوشی بر بالین مشکناز میآید و او را معاینه میکند، مشکناز دیگر هیچ واکنشی نشان نمیدهد. پزشک با ناراحتی، تاسف خود را از فوت مشکناز ابراز میدارد. اشک از چشمان گلین سرازیر میشود. در راه بازگشت گیج و منگ است. همه چیز در ظلمات فرو رفته. دیگر زمزمه آرام و دلنشین جویبار را نمیشنود. بجز دستهای خفاش، هیچ پرندهای در آسمان پر نمیزند. کوههای اطراف مانند اشباحی ترسناک بنظر میرسند که انگار خیز برداشتهاند تا آدم را ببلعند. همه جا را سیاهی و نکبت فرا گرفته. کم کم صدای عوعوی سگان ده بگوش میرسد. اندکی بعد در ده هستند. همه چیز در ماتم فرو رفته، زنان ضجّه بر میآورند، کودکان جیغ میکشند و مادران یا خالهها و عمههای مرده خود را صدا میزنند. مردان هم با نالههایی جانسوز میکوشند آنان را آرام سازند. گلین خیلی زود در مییابد که بجز مشکناز، ۴نفر دیگر هم جان خود را از دست دادهاند: عصمت، ناهید، سودابه و زهرای سه ساله. ناهید ۲۸ساله، دوقلو حامله بوده که آنها هم در شکم مادر، از دست رفتهاند. غلامحسین- برادر گلین- با کمک برخی مردان گورها را کنده و زنان نیز جنازهها را دفن کردهاند.
گلین به گوشهای دور از چشم بقیه میرود و با تمام وجود شروع به گریستن میکند. حسن، شوهرش، او را مییابد و دلجوییش میکند.
7گلین آنقدر مشغول نجات اهالی بوده که متوجه نشده، چه بلایی سر دستانش آمده: شیشه خردههای زیادی توی دستش رفته و خونابهها سرازیر شدهاند. حسن میکوشد خرده شیشهها را در بیاورد ولی براحتی در نمیآیند.
آن شب را بچهها و پیرمردها و برخی زنها در تریلیهای تراکتورها و خودروها میخوابند و بقیه بیرون میمانند تا از گوسفندان و گاوهای بی خان و مان محافظت کنند.
طرفای ۳-۲بعد از نصفه شب، زوزه گرگها بلند میشود و نزدیکتر و نزدیکتر میآیند. مردان با کمک سگها آنها را میرانند.
روز بعد جایی را در بالای تپه برای اقامت اهالی در نظر میگیرند و چادر و غذا میآورند.
روستاییان کم کم میتوانند چیزهایی مانند یخچال و تلویزیون را از زیر آوار در بیاورند. ولی عدسها و کاهها را که تازه چیده بودند در غارهای انبار محصول، دفن شدهاند. گندمها را نیز خوراک گوسفندان میشود. هرچند حصارهایی برای حفظ دامها برپا میشود، اما نیمه شب، گرگها همچنان برای دریدن گوسفندان حمله میکنند. پسلرزههای پیاپی و هولناک هم آرامش روستاییان را بر هم زده است. آنان حسابی بستوه آمدهاند.
8مسئولان برای حفظ دامها خیلی حرفها میزنند و وعدههای زیادی میدهند. یکی میگوید دامها را به دشت مغان کوچ میدهیم، دیگری میگوید دام روستاییان را جهاد با قیمت مناسب میخرد. ولی بعدا معلوم میشود هیچ پولی در خزانه نیست. هوا هم از نیمه شهریور با شروع بارندگی رو به سرما میگذارد. کم کم سر و کله دلالان دام پیدا میشود. روستاییان بعلت نبود آغل و از ترس سرما و سقط جنینهایی که بخاطر سرما در گوسفندان راه افتاده، بالاخره تن به فروش خیلی ارزان بیشتر دامهایشان میدهند. هر گوسفند را که ۵۰۰هزار تومان قیمت داشته، به حدود ۲۰۰هزار تومان و هر گاو ۷-۶میلیون تومانی را به یک میلیون تومان میفروشند و بدین ترتیب بخش بزرگی از ثروت خود را از دست میدهند. خانه که رفت، اثاث هم که رفت، محصولات هم که رفت؛ این هم رویش. دارهای قالی بسیاری بهمراه قالیها به زیر آوارها رفته و تا مدتی امکان بیرون آوردن آنها نیست. معیشت روستاییان بشدت لطمه خورده است.
بهشان وعده دادهاند که خانههایتان ۴۵روزه آماده میشود. بعد هم میگویند ۶۰روزه. زمین محل احداث خانههای جدید روی تپه، مالک دارد و هر کدام مجبورند تکه زمینی با قیمت حدود ۸۰۰- ۶۰۰هزار تومان بخرند. هوا کاملا سرد میشود. اولین برف که میبارد، هنوز توی چادرها هستند. در آزرماه اتاقکهای کانکس برایشان آماده میشود و به داخل آنها میروند. دولت همچنان وعده تکمیل خانههای ۶۰متری را میدهد. برای بازسازی، اول یک پیمانکار میآید ولی بعدا عوض میشود. سرانجام سفتکاری خانهها در بهار ۹۲تمام میشود و با خرج خودشان، تا جایی آنرا پیش میبرند که بتوانند وارد خانهها شوند، در حالیکه هنوز برخی کارها مثل سیمانکاری، کاشیکاری و… مانده است. کوچهها هم به امان خدا رها شده و پسابها در کوچهها همه جا جاری است.
9صحنه دوم : ۲۱امرداد سال۹۳:
گلین بر بالای تپه، در نزدیکی خانه جدیدشان ایستاده و درّه پایین را مینگرد؛ جایی که ویرانه روستای قبلی قرار دارد. سراسر آسمان را ابر در هم و تیرهای فرا گرفته، انگار که میخواهد بزودی ببارد. گهگاهی که دلش تنگ میشود، همین جا میآید و روستای ویرانه را ورانداز میکند و بفکر فرو میرود. اکنون تمام خاطرات کودکی و نوجوانیش زیر خروارها خاک و چوب و سنگ، مدفون شدهاند. ولی او با دیدن هر گوشه ده، به یاد خاطرهای میافتد. درختان سپیدار با نسیم ملایمی تکان میخورند. صدای چهچه قناریها و پرواز پرستوها، بغض را در گلویش میفشرد و قطراتی اشک، آرام آرام بر گونههایش میغلتند.
آسمانِ در هم، غرشی میکند و بارش ریزی شروع میشود. گلین با گوشه روسریش، چهره پر اشک را پاک میکند و بار دیگر به آسمان مینگرد. ابرها آنچنان در هم تنیده شده و سرتاسر آسمان را فراگرفتهاند، انگار که در برابر رود خروشان آراز قرار دارد. در دل این رود، پریزاد بر اسب رهوارش، «جونگ آت»(اسب قایق)، با ابهت تمام، دلِ رود را میشکافد و به پیش میتازد. مادر بزرگش معمولا داستان پریزاد را برایشان تعریف میکرد: پریزاد، زن مبارزی بود که در برابر ظلم خانها قد علم کرده بود. قهرمان مشروطه خواهی بود که با ستمهای محمدعلی میرزا و تجاوز روسها در قرهداغ میجنگید. او بسیار زیباروی بود و برای آنکه شناخته نشود، روی خود را با نقابی سیاه میپوشانده و برای همین به “قره قوچاق” معروف شده بود. در سوارکاری و تیراندازی بی مانند و در شجاعت و نوع دوستی، کم نظیر بود.
10گلین با آنکه داستان پریزاد را بارها از مادر بزرگ، شنیده بود، ولی هر بار برایش تازگی داشت و با اشتیاق خاصی به صحبتهای او سراپا گوش میداد. پریزاد لبخند زنان، بر رود آراز میتازد و به پیش میرود، آنقدر که از دیدگان محو میشود.
گلین نگاه از آسمان بر میگیرد و دوباره به روستای ویرانه نظر میافکند. صدای زمزمه جویبار پایین بسختی بگوش میرسد. انگار دیروز بود. حدود دوسال پیش. در بعد از ظهر یک روز ماه رمضان، در تنور نان میپخت و خود را آماده پهن کردن سفره افطار میکرد و دو ساعت بعد قرار بود حسن و پسرانش از مزرعه و صحرا برگردند و همگی دور سفره بنشینند، که آن زلزله لعنتی رخ داد.
گلین، تمام صحنهها را از ذهن میگذراند. ایکاش هیچگاه زلزله نمیآمد و جان ۷تن را نمیگرفت؛ هرچند جمعا ده تن نجات یافتهاند. چهره مشکناز را هنوز بخاطر میآورد که با نگاه معصومانهاش، با زبان بی زبانی، از او کمک میخواست. کاش زمین هرگز تکان نمیخورد و خانههایشان ویران نمیشد تا مجبور شوند آن ده خرّم و با صفا را با رودخانه زیبایش ترک 111کنند و به بالای تپه بیایند. روی تپه بادگیر است و صاعقه زیاد میآید. همین چندی پیش بود که صاعقه، اسبی را از پای در آورد. به یاد شرایط سخت زندگیاشان میافتد: امسال بخاطر خشکسالی، محصول خوبی در کار نیست؛ درختان اندک روستا هم، سرما زده و باری نخواهند داد؛ قالیچهها هم بعلت رکود بازار، اکثرا روی دستشان مانده؛ تعدادی از گوسفندان هم بخاطر نوعی بیماری، تلف شدهاند. بر چهرهاش اشک و باران در هم میآمیزد. با پاهای لرزان به خانه باز میگردد. شوهر و پسرانش از صحرا و مزرعه برگشتهاند و دخترانش ساعتهاست که انتظار مادر را میکشند. همگی در خانه جمعاند. آسمان پیاپی میغرّد و رگبارهای باران بر سقف و در و دیوار خانهها بی امان میتازد. آب باران مثل همیشه از درز دیوارها و سقفهای اتاقها نفوذ کرده و در برخی جاها شروع به چکّه میکند. حسن و ابوالفضل هر چه میکوشند، باز نمیتوانند جلوی نفوذ آب را بگیرند. برای ساخت هر خانه جدید، ۲۱میلیون تومان وام صرف شده و خودشان هم حدود ۹میلیون تومان خرج کردهاند و تازه نتیجهاش شده است این.
دیوارهای خانه ترک برداشتهاند. پارسال بود که یکی از دیوارها، در پسلرزهای فروریخت و مجبور شدند دوباره آن را بسازند. اهالی روستا با وقوع هر پسلرزه، همیشه در دلهره فرسایندهای فرو میروند: نکند خانههای جدید هم بر سرشان خراب شود!؟
13تریبون زمانه
پانوشت:
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] ــ گنجشک محلی
– نویسنده از دوستان عزیز، محمد مویدی(عکاس هنرمند)، شهرود فتحی پور(مدیر فعال موسسه سلامت همیاران ارسباران در ورزقان)، استاد جعفر خضوعی(فرهنگی و روزنامه نگار نشریه گویای اهر) و مهندس امین حبیبی(دانشجو و وبلاگ نویس ارزنده اهری) که وی را در سه سفر به روستای چایکندی خیرالدین همراهی کردند و نیز از هنرمندان گرامی، زهرا انتظاری و استاد غلامحسین صابر بخاطر راهنمایی هایشان، صمیمانه سپاسگزاری می کند.